خوب دختر يكي يه دونه مامان. كه الهيييي من فداي تك تك سلولاي بدنت بشم ... من و شما و بابايي با همراهي دايي ر (دايي كوچيكه بابايي كه محل كارش تو يكي از شهرستاناي استان ما هست ) ساعت 6 عصر روز 5 شنبه حركت كرديم ديار پدري شما. البته با اعمال شاقه. چند وقته شهر ما مدام آب قطع مي شه و ما معمولا آب نداريم ...داستانش زياده بماند . خاله جون هم صبح از شيراز و دكتر و بيمارستان برگشته بود و مي خواستيم يه سر قبل از رفتن ايشونم ببينيم . خيلي دلش برا شما تنگ شده بود . تو مسير شما كلي ماماني رو اذيت كرديد و نخوابيديد . مسير رو به خاطر شما كه كمتر اذيت بشيد شب حركت كرديم ... حدود 6 صبح رسيديم خونه پدر جون.در كل با رانندگي بابايي كه يه سر مي ره و ...